۱۴۰۰ تیر ۱۷, پنجشنبه

ایران وطن من

 

آئینه))  قصیده ای از خسرو

ایران وطن من

 

ایران من ای بغض تب آلود ه طوفان

ای آتش خاکستر  این شام  غریبان

ایران من ای ملتهب از کینه دشمن

ای  مدفن  گلبوته  نشکفته  انسان

رگهای تن تو همه از آتش و خون است

وین  خون   تن  تو     اثر لاله  نعمان

در مسلخ بیداد چه پائی ! که نماندست

جز زخمه جلاد بر این پیکر بی جان

دردا که فرو مرد و نپائید بسی چند

آزادی و آرامش و آسایش و امکان

جائی که نماندست ز عمران تو آباد

جانی که نپائیده ز جانکاهی شیطان

می نیست به میخانه و خونست بهر جام

فریاد   نیارد  ز  گلو  سینه   خفقان

اکنون سر تو مضطرب است در دل تبریز

اکنون دل تو ملتهب است چون دل تهران

پای تو شکستست ز ران از خط اهواز

پشت تو گران گشته ز اندوه خراسان

بر پشت تو صد زخمه آلوده دژخیم

در  مرهم  اکراد  شده  زخم  تو  پنهان

تو بسته  به  زنجیر ولایت  ز  وقاحت

هر شهر تو سلولی خود هیبت زندان

سرتاسر  خاکت  بعزای   تو سیه پوش

ای خاک سیه بر سرم از اینهمه حرمان

از نفرت دیوان و ددان روح تو مغشوش

از کینه این بی وطنان خون تو جوشان

هر اخگر رخشان تو یک دانه شبنم

هر جوخه اعدام تو یک اختر سوزان

هر روز تو دیروز ولی شام تو روشن

هر بند تو دهلیز ولی فسحت میدان

آغوش تو سوزنده تر از آتش دوزخ

مشت تو قویتر ز زمانداری شیطان

اندر دل تو  کاوه و هم بهمن و بابک

واندر کف تو پتک من و نعره دهقان

مهریست ز اندوه تو بر این لب و گویاست

بغضیست ز فریاد  تو در  سینه و  افغان

آغوش گهرزای ترا جای خذف نیست

وین دشت فرحزای ترا مسکن خوکان

صبر تو چه لبریز ز هر کاسه چشمی

خشم تو چه پیداست ز هر ناله پنهان

در کام تو مشکل بتوان ریخت حلاحل

از قهر تو مشکل بتوان رست ز پیکان

ای چشم تو دریای خروشان شقایق

ای قلب من از چشمه جوشان تو نوشان

در حال و هوای تو چه زیباست گذشتن

از ما و من و، از سرو،  از این تن و، این جان

از ترکش  اسکندر و  ضحاک   گذ شتست

تیر ستم و    فتنه و   خونخواریِ  شیطان

حال من از این گردش  بیهوده گرفتست

هرچند که یکسان  نبود  حالت دوران

راهیست پر از پیچ و خم این طرفه تاریخ

هر پیچ پر از حادثه هر خم، خمِ طوفان

در خط تکامل گر  سینوسی  این  سیر

سازنده توئی نقش برازنده تو انسان

شایسته  نباشد  که  نشینیم  به  ظلمت

تا نور برآید  مگر از  روزن   امکان

یا بر سر زانوی غمی خیمه ببندیم

تا تازه سواری برسد از صف خوبان

افسانه مهدی و مسیحا نفس آبست

بر شعله خشم تو و بر آتش این جان

شایسته که سوزیم و ز تن شعله بر آریم

تا آتش این سینه بسوزد شب ظلمان

تا گرمی خورشید شویم و شرر عشق

تا شب نتواند که شود ماُمن شیطان

اندر  گذر  باد نه  بیدیم  که لرزیم

واندر شررِ خویش نه شمعیم که گریان

ما  مشعل  آزادیِ   این کهنه  بنائیم

ما مظهر جانبازی این صحنه و میدان

پتکیم  که بر فرق  سر خصم  بکوبیم

چون ضربه ای از خصم رسد سختی سندان

داسیم   که   بر   ریشه   بیگانه   بتازیم

زَخمیم به  چشم  حسد  دشمن  ایران

این جنبش  پاینده  ز  پایش ننشیند

تا پاک  نگردد  ز وطن  لوث  پلیدان

هیچ نظری موجود نیست: