داستانهای آئینه ( زندان اوین، میعادگاه عُشاق )


زندان اوین، میعادگاه عُشاق


دوستان عزیز این داستان کوتاه را بدون غلط گیری انتشار داده ام، به بزرگی خودتان ببخشید.  خسرو (آئینه)




صدای قدمهایش را میشنید. هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. آری بازپرس شکنجه گر از راه میرسید. این همانکسی بود که دنذانهای او را با مشت و لگد در همان سلول انفردی در دهانش خرد کرده بود. هر روز برای بازپرسی نزد زندانی میرفت. همین ماه گذشته بود که به زندانی در حال فریاد زدن، فحشهای رکیک و ناموسی میداد. بمادرش فحش میداد. آنقدر ادامه داد که زندانی از خود بیخود شده  فریاد کشید و گفت تو" بمادر بیچاره و داغدیده من چکار داری ؟ چرا باو فحش میدهی ؟ مگر او چه کرد ؟". بازپرس با لحنی آمیخته با پوزخند جواب داد " ها ها چه کرده؟  ترا، توِه ولد زنا را پس انداخته، پس میخواستی چیکار کرده باشه ؟". و باز ادامه داد به فحاشی " دوست داری مادرت را به اینجا بیارم و در جلوی چشمای خودت این باطوم را در ..... فرو کنم یا اینکه شاید بیشتر خوشت بیاید اگه ..... خود را در تا دسته در ..................... ها ؟ بگو ببینم ". زندانی با صدائی گریه آلود فریاد کشید " دیگه بس کن به خواهر و مادر من کاری نداشته باش، چیزت را به فلان جای مادر خودت فرو کن پست فطرت. در اینجا بود که بازپرس همانند گرگ گرسنه ای زوزه  کشید و گفت "ای بچه مذلف، خیلی دیکه، خیلی روت زیاد شده و زبون درازی میکنی. اگرمن این زبون درازتو  از ته نبریدم از تو پست ترم. و همین شد که دستود داد زبانش را بریدند. او شب و روز ناله میکرد و درد میکشد. لقمه نانی را که باو میدادند نمیتوانست بخورد. خیلی ضعیف شده بود و چیزی ازو باقی نمانده بود. خیلی شانس آورده بود که بعد از ده هفته او را به بند عمومی دویست و نه منتقل کرده بودند. هنوز بسختی و با مشکلات فراوان میتوانست غذا بخورد. در حال غذا خوردن زیر چشمی به دیگران نکاه میکرد. گوئی برای خودش متاثر بود اما از سوی دیگر همواره احساس غرور و سرفرازی داشت که گوئی به درجه ای از افتخار نائل آمده و هیچگاه احساس کمبود نمیکرد. هر وقت از او سوالی میشد تندتند و در حالیکه بسختی کلمات  را تلفظ میکرد با انگشتش روی زمین یا درو دیوار مینوشت. هرچه زمان بیشتر سپری میشد بیشتر به حرف زدنش تسلط پیدا میکرد. سعی میکرد متد خاصی را برای این کار در خودش پرورش دهد. گاهی از ته گلو حرف میزد و گاهی بیشتر از لبهایش کمک میگرفت. جوان با هوش و آگاهی بود و حقا که استعداد عجیبی در انطباق خود با محیط داشت. گویا او را برای عبرت دیگرن به بند عمومی فرستاده بودند. جوان دوستداشتنی بود. دیدن او با روحیه ای که از خود نشان میداد نه تنها کسی را نمیترسانید بلکه گوئی موجب تقویت و حس استقامت و پایداری بیشتر دیگران میشد.




جرمش این بود که در حال پخش کردن شبنامه توسط سپاه دستگیر شده بود. یک روز بعد از ظهر با دقت و احتیاط کامل برای همه تعریف کرده  بود که طراح و نویسنده شبنامه ها خودش بود. دست به قلمش بد نبود و گاهی هم شعرهای سیاسی اجتماعی میسرود. گفت که با همکاری عده ای از دوستانش شبنامه ها را پخش میکرده. بالاخره دیری نگذشت که دوباره آمدند و بردنش برای بازپرسی. انگار مدتی در بند عمومی نگه اش داشته بودند که کمی سرحال بیاید تا بتوانند دوباره شکنجه اش کنند. بعد از ساعتها باز پرسی و شکنجه دوباره به سلول تنگ و تاریک انفرادی منتقل شده بود. باو گفته بودند که باید خودت را برای دادگاه آماده کنی. اتفاقا چند روز بعدش ساعت دو بعد از ظهر بود که سرو کله دوتا از مامورین زندان پیدا شد. آنها وارد سلول شدند و یکی از آنها رو بزندانی کرد و گفت "وخی بچه نوبت دادگاته" برای رسیدن به اتاق دادگاه باید از دالانی رد میشدند که در سمت  راست آن سلولهای انفرادی و سمت چپش یک دیوار بتونی در امتداد راهرو  بود. هرکدام از ماموران یکی بازوی چپ و یکی بازوی راست زندانی را چسبیده بودند و در طول دالان حرکت میکردند. زندانی سرش را بسمت راست چرخاند تا نیم نگاهی بسلولها بکند. بلا فاصله یکی از مامورین با لحن ناخوشآیندی داد زد " جلو پاتو نکاه کن مرتیکه" و باین ترتیب مانع از کنجکاوی زندانی شد. قبل از اینکه به انتهای دالان برسند یکباره سرو کله بازپرس از روبرو پیدا شد. قبل از اینکه کاملا به آنها برسد انگار منتظر رسیدن زندانی بود دست راستش را بسوی آنها دراز کرد و بصورت آمرانه گفت ممنون برادر خودم میبرمش، شما میتونین برین دیکه. یکه از مامورین جواب داد " چشم حاج آقا مختارین". انگار این حاج آقا همه کاره بود و همه ازش حساب میبردن. بازپرس بازوی چپ جوان زندانی را گرفت و بدون هیچ گفتگوئی با او بقیه امتداد راهرو را ادامه دادند و در آخر راهرو بسمت راست پیچیدند و بعد از گذراندن ده بیست قدم و گذراندن  درب چند اتاق  او را به اتاقی که جنب اتاق دادگاه بود وارد کردند. اتاق نسبتا کوچکی بود با یک میز تحریر چوبی که پشت آن میرزا بنوس میان سالی با ریش انبوه، یقه ای چرک، کله ای تراشیده و چشمهای پف کرده که داشت با یک انگشتش چیزی را  روری کیبورد کامپیوتر تایپ میکرد نشسته بود. دور تا دور اتاق فقط پنج یا شش تا صندلی و در یک ضلع اتاق که پنجره ای با نرده های آهنین رو به حیاط زندان داشت داشت نیمکتی قرار گرفته بود که ختم میشده به یک میز کوچک که روی آن یک کتری برقی و وسایل چای قرار گرفته بود. بمحظ اینکه بازپرس زندانی را وارد اتاق کرد میرزا سرش را بلند کرد و گفت" سلام و علیکم حاج آقا" و با اشاره دستش که رو به زندانی بود ادامه داد " من این دیوس را میشناسم این همون زبون بریده است نه" ؟ بازپرس جواب داد تقصیر خودشه بقول معروف زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. میرزا جواب داد درسته حاج آقا. این در حاالی بود که هردوی آنها جلوی میز و روبروی میرزا ایستاده بودند و باز پرس منتظر این بود که میرزا اسم و رسم زندانی را سوال کند ، آنرا در کامپیوتر پیدا کرده و وارد دفتر کند. میرزا رو به بازپرس کردو گفت "حاج آقا لازم به سوال نیست پیداش کردم فقط باید اینجا را امضا کنه" . و خودکاری را که در دست داشت  بطرف جوان زندانی گرفت و دفتر نسبتا بزرگی را بطرف او چرخاند و زندانی هم بلافاصله ولی با بی میلی آنرا امضا کرد. بازپرس دوباره بازوی اورا چسبید و روی یکی از صندلیهای کنار دیوار نشاند، خودش هم یکی از صندلیها را جلو کشید و روبروی او نشست و شروع به گفتگو کرد. خوب گوشاتو وا کن ببین دارم چی بهت میگم. تا بحال با هر زبونی که تونستم با تو ولدزنا حرف زدم که تو کله پوکت فرو نرفته. اینجا وامروز آخرین شانسته ، میخواهی گوش کن میخواهی نکن. امروز اومدی اینجا واسه تفهیم اتهام و رای دادگاه و خیلی زیاد طول نمیکشه که قاضی رای شو صادر کنه، ضمنا اینو خیلی خصوصی دارم بهت میگم. نباید بگم ولی میگم چون دلم برات میسوزه. وزارت اطلاعات قبلا دوتا رای برات صادر کرده و بستگی به این داره که اینجا چه جوری و چه جوابی بدی و قاضی بر اون اساس یکیشو انتخاب میکنه. اگه بخواهی راه نیای کارت تمومه. شیر فهم شد ؟. این رای هم حکم آخرییه و وکیلتم که مامان جونت برات گرفته اجازه حضور در دادگاه رو نداره. جوان که کمی رنگشو باخته بود با صدائی که حاکی از ضعف جسمی او بود و مملو از خستگی و انزجار با کلماتی شکسته ولی بهر صورت قابل فهم سرش را بالا کرد و حرف بازپرس را قطع نمود که " پس این چه دادگاهییه که وکیل نداره، پس چرا میگی دادگاه بگو زور خونه یا بیدادگاه . بازپرس دوباره با خشم جواب داد اوهو، اوهو،  اهو ، باریک الله(یعنی تبارک الله) بد نیست ، بدنیست، بدنیست زبونت باز شده !، ولی بازم بهتره خفه خون بگیری همینه که هست آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته. بازپرس ازجایش بلند شد و بطرف میز میرزا رفت ورقه ای را که او قبلا آماده روی میز قرار داده بود گرفت و باز گشت و ادامه داد. خوب طبق قراری که قبلا برایت صادر شده جرمت از این قرار است، تدوین و تکثیر اکاذیب علیه نظام و تحریک مردم در شرکت در تجمعات غیر قانونی توسط شبنامه و نشر و انتشار آن. ارتباط با سازمانهای هرج و مرج طلب و عوامل بیگانه جهت توطعه و براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران. اخلال در نظم عموی جامعه و ضدیت با مقام معظم رهبری و ولایت فقیه و همچنین عضویت در سازمانهای تروریستی و غیر قانونی از جمله گروه منافقین و بنا بر این مفسد فی العرض و محارب با خدا. بازپرس رو به زندانی کرد و افزود خوب حالا خودت میتونی حدس بزنی که قاضی برای این جرائم سنگین چه حکمی صادر میکنه، مگر اینکه از خر شیطون بیائی پائین و با ما همکاری کنی. اولا اینکه به همه این گناه ها اقرار کنی و  با نوشتن یه توبه نامه طلب بخشایش کنی بعد باید  همه همکاران و دوستاتو معر فی کنی تا من ببینم که چیکار میتونم برات بکنم. ببین این اتهامات شوخی نیست حلا چی میگی ؟ زندانی متهم سرش را بالا کرد، تا بحال که با کمر قوز کرده روی صندلی نشسته بود، کمرش را راست کرد. سرش را به اندازه ای بالا نگه داشت که بتواند از سطح بالاتری بصورت بازپرس نگاه کند. در این حالت میتوانست پلکهایش را کمی پائین آورد و در چشمهای بازپرس بنگرد. چند ثانیه خیره خیره به چشمهای بازپرس نگاه کرد. بازپرس منتظر این بود که جوان متهم زندانی بگوید بسیار خوب من اینکار را خواهم کرد و همین الان هم خواهم کرد. اما جوان در همان حالتی که بچشمان بازپرس خیره شده بود با شجاعت و چهره ای مملو از غرور شانه هایش را بالا انداخت، سرو بدنش تکانی خورد و پوزخندی نثار بازپرس کرد و با غرور گفت من شرف دارم . باز پرس گوئی خونش بجوش آمده بود لرزشی بر اندامش افتاد. گفت" منظورت چیه من قول دادم که از تو اقرار بگیرم"، متهم دستش را بعلامت زیپ روی لبانش کشید. در همین حال  زنگ تلفن میزا بصدا در آمد." بله قربان، بله، بله چشم . میرزا رو بطرف بازپرس کردو گفت حاج آقا میفرمایند شما حاظرید؟ بازپرس با سر تائید کرد که بله. بله حاج آقا آماده هستند رو چشام حاج آقا. میرزا رو به بازپرس کرد و گفت میتونین تشریف ببرین.  بازپرس برخاست. درب اطاق باز شد و همان دو مامور قبلی وارد شدند. بازپرس به آتها گفت ببریدش. آنها بطرف زندانی رفته دو بازویش را گرفته از درب اطاق به بیرون رفتند. بازپرس هم بدنبال آنها روان شد. بعذ از خارج شدن بسمت راست پیچیدند و بعد از چند قدم از درب بعدی وارد دادگاه شدند.  اطاق نسبتا بزرگی و لی اصلا شبیه دادگاه نبود. یک میز بزرگ و حدود بیست صنددلی تا شو و  یک میز چوبی بزرک که یک آخوند پشتش نشسته بود در حالیکه عکس دوتا آخوند دیگه روی دیوار بالای سرش آویزان بود.  آخوند که ظاهرا همان قاضی بود با دست به دو مامور پاسدار اشاره کرد و آنها را دعوت به ورود و نشاندن متهم روی صندلی کرد. بازپرس هم در کناری ایستاده بود دو مامور پاسدار برگشتند و کنار درب مستقر شدند. قاضی نگاهی به متهم و بازپرس کرد و سپس شروع کرد. بسم الله رحمن رحیم . انما جزاء الذین یوحاربون الله و رسول و ........ و یک سری آیه قران بلغور کرد که کسی حتی شاید هم خودش سر در نمیآورد چه میگوید.  بعد رو کرد به بازپرس و گفت چه خبر شما شیری یا روباه. تکلیف ما چیه ؟ ما باید چیکار کنیم. گوئی داشت از او دستور عمل میگرفت؛ بازپرس جواب داد نخیر قربان فایده ای نداره به هیچ صراطی مستقیم نیست بدرد لای جرز میخوره. شما باید همون حکم کذائی رو براش صادر کنید تا هم عبرت دیگران بشه و هم باعث بشه ما کارمون ازین ببعد آسونتر بشه. قاضی گفت درسته و رو بزندانی کردو گفت. جرائمت از قرار زیره.  تدوین و تکثیر اکاذیب علیه نظام و تحریک مردم در شرکت در تجمعات غیر قانونی توسط شبنامه و نشر و انتشار آن. ارتباط با سازمانهای هرج و مرج طلب ، تروریستی و عوامل بیگانه جهت توطعه و براندازی نظام. اخلال در نظم عموی جامعه و ضدیت با مقام معظم رهبری و ولایت فقیه و همچنین عضویت در سازمان تروریستی گروه منافقین و لذا و بر این اساس مفسد فی العرض و محارب با خدا شناخته شده ای .  خوب حالا تو حاضری به گناهانت اعتراف کنی و توبه نامه بنویسی ؟ این باعث تخفیف در مجازاتت میشه.




اگه حرفی داری بزن.  متهم از جایش بلند شد با سختی چنین گفت  اولا من باین دادگاه اعتراض دارم. وکیل من در اینجا حاضر نیست و من کسانی را بعنوان هیئت منصفه نمیبینم. دوم اینکه من جزو هیچ گروه و سازمانی نبوده و نیستم و قبلا این را گفته ام. من بکاری که نکرده ام اعتراف نمیکنم. ثالثا تنها کاری که انجام دادم این بود که اعلامیه ای نوشته بودم که در آن ابراز نگرانی از وضعیت زندانیان سیاسی کرده بودم و اینکه اکثر آنها بجرم اتهامات واهی تحت شکنجه قرار میکیرند که خودم در تمام مدت زندانی بودنم این حقیقت تلخ را تجربه کردم و این اثبات یک واقعیت محض بود و از مردم دعوت کرده بودم که دست روی دست نگذارند و نسبت به این ظلمها فریاد اعتراض سر دهند. همین و همین. بقیه اتهاماتی که شما بمن زدید همه واهی و بی اساس بودند. من به کسی توهین نکردم و عضو هیچ گروه و دسته ای هم نیستم. متهم زندانی بعد از این سخن کوتاه ساکت شد. قاضی گفت تمام شد ؟   بسیار خوب ما در اینجا احتیاجی به حظور وکیل و هیئت منصفه نداریم ، وکیل و هیئت منصفه ما احکام قران است. ضمنا اتهامات وارده ممکن است از نظر تو واهی باشد ولی از نظر ما درست است. زندانی در حالیکه حرفهای قاضی را میشنید داشت با خودش فکر میکرد. هر چه سعی میکرد نمیتوانست منطقی در گفته های او ببیند. با خود میگفت چرا این آخوند جنایتکار که تا بحال احتمالا مسبب قتل هزاران نفر بوده نمیتواند حرفی بزند که لا اقل از نظر عقلائی برای یک بچه خردسال قابل پذیرش باشد. اینکه "اتهامات از نظر شما واهیت ولی از نظر ما نیست" چه معنائی میدهد ! در جائیکه اینها هیچ مدرک و دلیلی دال بر اثبات این اتهامات ندارند. بخود گفت بهترین کار سکوت است. اینها کاری را که باید انجام دهند انجام خواهند داد . من فقط دلم برای مردم مظلوم این سرزمین میسوزد که بهر بهانه ای مورد شکنجه ، بی عدالتی قرار گرفته و زندانی و اعدام میشوند. من اگر به کاری که نکرده ام اقرار کنم بمعنی تسلیم در مقابل ظلم و جنایت و مسبب پایداری و تداوم حکومت این انسان ستیزان و سوء استفاده آنها از قدرت است. شاید مرگ من و امثال من توسط این آدم خورها باعث بیداری و حرکت مردم، و مقابله آنان با ظلم و تعدی باشد. زندانی با اینکه ظاهرا در حال گوش دادن به حرفهای قاضی بود در افکارش غوطه ور بود و متوجه نشد که چه مدتی قاضی در حال بافتن لاتاعلات بود ولی جمله آخرین او را بخوبی شنید که گفت  "و حکم این دادگاه برای جرایم ذکر شده اعدام است که بطور کتبی کتبی بشما اعلام خواهد شد، ختم جلسه دادگاه برای این مجرم برش کردونین به زندان". زندانی با آنکه انتظار شنیدن چنین حکمی را داشت یکباره رعشه ای به تنش افتاد ، پاهایش سست شد و نشست. آرنجهایش را روی دو زانویش قرار داد، سرش را میان دو کف دستش نگهداشت. چشمهایش را بسته بود و در  چند لحظه تمام زندگی کوتاهش مثل فیلمی در مغزش مرور شد. بعد به چوبه دار و مرگ فکر کرد . در همین حال بود که کسی تلنگری باو زد. وقتی سرش را بالا کرد دید مامورین زندان منتظر بردن او به سلول هستند. وقتی دوباره در سلول زندان تنها شد همه افکار خوب و بد بسراغش آمدند. چند شب را در کابوس فرا رسیدن روز مرگش با لحظه ها و ساعتهای گذران در جدال بود . بعد فکر میکرد که همه چیز تمام شده. دیگر لا اقل برای شکنجه دادن بسراغش نمیآیند و اگر بیایند برای اجرای حکم آمده اند. ولی اینچنین نبود. هر چندی یکبار سروکله مامورین پیدا میشد و میبردنش به اطاق مخصوصی که معمولا بازپرس از قبل در آن برای پذیرائی او آماده بود و پس از سوالات معمول که او جوابی برایشان نداشت مورد شکنجه قرار میگرفت و دوباره زخمی و خون آلود به بسلولش باز میگشت. تنها آرزویش این بود که یکبار دیگر مادر و دوست دخترش را ببیند و بعد از آن اگر قرار است بمیرد، هر چه زود تر بدار آویخته شود بهتر است. بندرت غذائی را که برایش میاوردند میخورد. هیچوقت دیگر اشتهایش تحریگ نمیشد چون امیدی به زنده بودن نداشت . یک موضوع بیش از هرچیزی زجرش میداد و آن این بود که میگفتند بعد از دادگاه و صدور حکم اعدام معلوم نیست که کی اعدامت میکنند. ممکن است روز بعد باشد یا هفه بعد. گاهی حتی سالها طول میکشد ولی بالاخره اعدام خواهی شد. پس هر لحظه باید منتظر اجرای حکم باشی و این خیلی سخت است.



 روز بعد صدای پای بازپرس در دالانی که منتهی به سلول میشد شنیده شد. لرزه بر اندام جوان افتاد. با خود فکر میکرد که عاقبتش چه خواهد شد. بیشتر اوقات خود را دلداری میداد. نه من هرگز تسلیم نخواهم شد. هرگز دوستانم و وطنم را به مرگ یا زندگی خود نخواهم فروخت. من وجدانم، شرفم، حثیت و آبروی میهنم را بپای مزدوران و شیاطنی که از  انسانیت بدورند نخواهم ریخت. کلید در داخل قفل درب سلول پیچید. چفتهای آهنین درب سلول با غرش مهیبی بالا و پائین رفتند. درب در پاشنه زنگ زده و نمور خود چرخید و باز شد. هیکل درشت و کریه بازپرس در حلالیکه باتومی به کمرش بسته بود و در یک دستش شلاق بافته شده و احتمالا خون آلودی و در دست دیگرش یک تخته رسم گیره دار که چند ورق کاغذ را نگه میداشت  در آستانه درب پیدا شد. جوان زندانی در گوشه سلول کز کرده بود. سعی میکرد استقامت و از خود گذشتگی اش را تقویت کرده و بیدار نگه دارد. سرش را بالا کرد و به چشمهای از حدقه بیرون آمده باز پرس نگاه کرد. نیمه پوزخند تحقیر آمیزی را میشد در حاکت چهره جوان زندانی دید. او حالا دیگر تبدیل شده بود به فولادی آبدیده ای که زیر فشار بآسانی خم نمیشد. بازپرس یا همان شکنجه گر همیشگی همانند اینکه برای احوالپرسی آمده باشد داد زد هی چطوری زبون بسته ؟ آب و هوای زندان چطوره ؟ خوش میگذره ؟  جوابی نشنید و جوان همانطور خیره خیره در حال نکاه کردن بازپرس بود. میدونم که زبان بریدهای و نمیتونی درست حرف بزنی. اینهم نتیجه زبون درازیهای خودت بود. دیدی گفتم زبانت را میبرم و بریدم. حالا باور میکنی که من هر کاری که دلم بخواد میتونم انجام بدم.  ببین امیدوارم باین نتیجه رسیده باشی که راهی بجز همکاری با مارو نداری وگرنه چوبه دار منتظر گردن مبارک جنابعالیه. شیر فهم شد ؟ اینجا قانونی وجود ندارد. قانون و دادگاه خود منم. امروز نقشه خوبی برایت کشیده ام. در اطاق بازپرسی هرچقد بهت گفتم اسم و رسم دوستاتو روی کاغذ بنوس توجه نکردی و کتک خوردی. تا حالا زبان نداشتی حالا هم که شل شدی و روی کف پاهای آش و لاش شده ات  نمیتوانی راه بروی ولی باز هم عبرت نمیگیری. آخه فکر کن توی این دونیا دیگه به جه درد میخوری ها ؟ همانطوری که قبلا هم بهت گفتم یک انتخاب بیشتر برات باقی نمونده. یا نام همه کسانیکه با تو همکاری میکردند روی این کاغذ مینویسی یا فردا صبح سرت بالای چوبه داره.

بزار راستش را برایت بگم. برای تو و خیلی های دیگر با توجه به پافشاری به عدم همکاری حکم اجرای اعدام از بالا اومده. ولی خودت خوب میدونی که من تنهاکسی هستم که میتونم این حکمو لغو کنم. اونم همونطوری که گفتم در صورتیه که نام و نشانی تمام دوستاتو را روی این کاغذ بنویسی. ضمنا ناراحت نباش کسی به اونا نخواهد گفت که  تو اونارو  لو دادی. نقشه من امروزاینه که تورو چند ساعتی با این خودکار و کاغذ و تخته رسم تنها میذارم تا اونچه را که خواستم واضع و روشن روی این کاغذ بنویسی. میخوام یک بار دیگر بخاطر خودت و خانوادت و همچنین برای حفظ نظام و مملکت آنچه را که میگم روی این کاغذ بنویسی. و این تا یادم نرفته برات بگم که شامل دو مطلبه. بازپرس دو قدم بجلو برداشت کمی خم شد و تخه رسم را بسوی جوان دراز کرد و گفت "اینو بگیر". جوان زندانی اهمیتی نداد. بازپرس تخته رسم را محکم روی سر زندانی کوبید و گفت" گفتم بگیر" . جوان با اکراه دستش را دراز کرد و تخته رسم را گرفت. بازپرس ادامه داد.  "بهت گفتم که دو مطلب رو باید بطور کامل شرح بدی". من دومی رو اول میگم.  میدونم هیچی که نداشته باشی سواد فارسی و نوشتنت خیلی خوبه. همونطوریکه میبینی من یه تیتره انشائی برات روی صفحه دوم  گذاشتم".  بازپرس دستش را دراز کرد و در حالیکه تخته رسم در دست زندانی بود صفحه اول را ورق زد و انگشتش را روی خطی که در وسط صفحه دوم بود گذاشت و گفت." ایناهاشش، زندان اوین را چگونه میبینید و تجربه شما در خلال مدت محکومییتتان در این ندامتکاه چیست ؟ میخوام اینو اونجوریکه بهت مگم بنویسی نه اینکه چرندیات مغز خودتو روایت کنی. مطلبی که مینویسی بایدکاملا عکس اونچیزی باشه که در شبنامت نوشته بودی و کاملا عکس اونچیزی باشه که تو دادگاه گفتی. باید بنویسی که باهات کاملا خوشرفتاری شده و عدالت از هر جهت رعایت شده. خوب گوش کن همه اینها واسه اینه که من بتونم حکم اعدامتو لغو کنم، وگر نه هیچ کاری از دست من ساخته نیست. یادت باشه بهت چی گفتم. این ورقه حکم مرگ یا زندکی خودته، دیگه خودت میدونی. امضاش با خودته . جوان زندانی گوش میداد و از اینهمه نامردمی و جنایت و سعی بازپرس از لاپوشی آن در شگفت بود. بازپرس ادامه داد و  اون چیزیکه اول میخواستم بگم و اول باید بنویسی. منظورم رو صفحه اوٌله و اون معرفی تمام کسانیکه باهات همکاری میکردن و اعتراف به اتهاماته. همونهائی که بقول خودت واهیه. حالا واهیه یا واهی نیست، این هم کلید نجاتته. بنویس و امضا کن و اینشا الله کاری میکنم که حُکمت دادگاه  تبدیل به حبس بشه چون خیلی از پرونده های کسانیکه محارب شناخته میشن دادگاه تجدید نظر ندارند و فقط پروندرو میفرستند به شورای عالی انقلاب که تائید و امضا بشه و برای اجرا برگرده که مال تو انجام شده و الان آماده اجراست اما حتی درین روزها و لحظه های آخر هم باز این منم که میتونم همه چیزو تغیر بدم.  برای نجاتت باظافه اونهائیرو که گفتم البته یه مرحله آخری هم داره و اونم اعتراف و اظهار پشیمونی جلوی دوربین تلویزیونه که بیست دقیقه بیشتر طول نمیکشه. ازون ببعد هم ما دیگه کاری باهات نداریم. فقط یه زندونی هستی که باید دوره زندونیش تموم بشه که آزادش کنن. تازه در دوران حبست هم میتونی با همکاری کردن با ما و گوش دادن به گفتگو زندانیهای در بندعمومی؛ مدت زندونی بودنتو کم کنی و زودتر بری بیرون. هر مشکلی یه راهی داره.  در اینجا بود که بازپرس ساکت شد و منتظر عکس العمل جوان زندانی. زندانی سرش را بالا کرد. بهیچ وجه علاقمند نبود که با او همصحبت شود ولی بخاطر اینکه از شرش خلاص گردد و تنها بماند جواب" داد باشه، ببینم چی میشه. با رفتن بازپرس و بعد از در هم غلتیدن قفلها و چفت و بستها سکوت بود و نوری کم رنگ که از پنجره ای دور از دست نزدیک به سقف سلول و کاغذو قلمی که باو دهن کجی میکردند. او با خود میاندیشید؛ اینها از جنس همان کاغذ و قلمی هستند که مرا روانه اینجا کردند. حالا فرصتی دیگر برای نوشتن دارم. چه بنویسم ؟ آیا این کاغذ و قلم میخواهند بندهای مرا بگشایند؟ یا مرا به چوبه اعدام بسپارند ؟ اگر بندهایم را میگشائیدند بدون اینکه آنها را بپای دیگری یا دیگران میبستند چه خوب میشد. ولی میدانم که چنین آرزوئی امکان پذیر نیست.   من باید آزادیم را یا آزادی نسبیم را با با فروختن دوستانم بدست آورم ولی چطور میتوانم این کار را بکنم. نه هرگز چنین نخواهم کرد.دیگر چگونه میتوانم در چشمهای آنها نگاه کنم تازه اگر زنده بمانند و اکر هم زنده نمانند که مسئول مرگشان من خواهم بود.  افکارش مغشوش بود به زندگی کوتاه حود فکر میکرد. نمیدانست چگونه باید روزها و ساعات فرا رسیدن حکم را سپری کند. آنشب از خستگی و هجوم همه دردها و شکنجه های جسمی و روحی که به او وارد شده بود بسختی میتوانست افکارش را متمرکز کند. بالاخره خوابش برد و آن شب گذشت. روز بعد روز سرد و عبوسی بود. در تنهائی بودن و با خود فکر کردن وحرف زدن و اینکه کاری بجز انتظار کشیدن نداشتن برایش طاقت فرسا بود. ساعات بکندی میگذشت بالاخره دوباره غروب شده بود و وقت پیدا شدن سرو کله بازپرس بود. عاقبت با صدای پایش نزدیک شدنش را اعلان کرد، درب سلول باز شد و بازپرس وارد شد. نگاهی به زندانی و دورو برش و کاغذ و قلم استفاده نشده ای که با داده بود انداخت و گفت. از قرار معلوم مشقاتو هم که ننوشتی، ببین جون من از بس بهت گفتم زبونم مو در آورده دیکه هم نمیگم. این کاغذ قلم رو  هم میتونی برای نوشتن وثیتنامه ات استفاده کنی چون نهایتا فردا حکمت بهت ابلاغ میشه. خوب فکراتو بکن دیگه فرصتی نمونده. اگه عقیدت عوض شد به نگهبان شب که برات غذا میاره بگو. بهش سفارش میکنم که فورا خبرم کنه. وگرنه دیدار ما بقیامت. زندانی جوابی نداد و حرفی نزد و بازپرس سلول را  ترک کرد. جوان حتی یکبار هم بمغزش خطور نک رده بود که کاری را که او گفته انجام دهد.  فردای  آنروز با کابوس وحشتناکی از خواب پرید. سرش درد میگرد ولی کم کم بهتر شد. سکوت بود و گاهی صدای پاهائی که در راهرو زندان رفت آمد میکردند. انگار ساعت حدوده شش یا هفت غروب بود که دوباره کلید داخل قفل درب زندان چرخید و باز شد سه نفر وارد سلول شدند که مجبور بودند تنگا تنگ کنار یکدیگر بایستند. یک آخوند و دوتا پاسدار. آخوند نامه ای را در دست داشت و رو جوان که حالا روبروی آنها ایستاده بود کرد و گفت ما اومدیم اجرای حکم را بهت ابلاغ کنیم. طبق این نامه ای که در دست من است شما بجرمهای گوناگون از جمله محاربه با خدا و توهین به رهبر و اقدام علیه امنیت کشور و نظام محکوم به مرگ از طریقه اعدام هستی که فردا قبل از طلوع آفتاب انجام خواهد شد. جوان روی کف پاهایش نشست بازوهایش را روی زانووانش گذاشت و سرش را میان دو دستهایش نهاد. همه تا چندین لحظه در سکوت فرو رفتند.

بعد آخوند رو به جوان کرد و گفت امیدوارم با اجرای حکم، خداوند از سر تقصیراتت بگذره . اگر حرفی برای گفتن داری بزن. جوان سرش را بالا کرد و گفت میخواهم مادرم را ببینم و از او خداحافظی کنم. آخوند بلافاصله جواب داد متاسفانه این مقدور نیست چون او هیچ اطلاعی از اجرای حکم نداره و بعد از اجرای حکم او را برای تحویل جسد مطلع خواهیم کرد. جوان انکشت سبابه اش را بسوی آنها کرفت و فریاد زد شما انسان نیستید..شما آدمکش و قاتلید و با بغض زمزمه کرد مادرم... مادر بیچاره. هیچکس چیزی نگفت و همه از سلول خارخ شده و درب سلول بسته شد. جوان باورش نمیشد که به آخر خط رسیده. یک ساعتی مات مبحوت بودساعت حدود هشت شب بود. داشت با خودش ساعات باقیمانده عمرش را میشمرد. شاید بیشتر از هشت نه ساعت دیگه باقی نمانده بود. یکباره مثل اینکه بخودش آمده باشد و از خواب بیدارا شده باشد تخته رسم و کاغذها و خودکاری را که گوشه سلول افتاده بود گرفت و شروع به نوشتن کرد. در یک صفه مینوشت و خط میزد و تصحیح شده آنرا در صفه دیگر پاکنویس میکرد و دوباره مینوشت. گوئی در این دنیا نبود. به مرگ فکر نمیکرد. گوئی گاهی شاد بود و گاه غمگین. انگار داشت سعی میکرد فراموش کند که لحظات آخر عمرش است. تا نزدیکیهای صبح مینوشت و خط میزد و باز مینوشت تا اینکه رمقی براش باقی نمانده بود و بی اختیار بخواب رفت. شاید بیشتر از یکساعت  نگذشته بود. او در خواب عمیقی فرو رفته بود که دوباره صدای مهیب باز شدن درب سلول او را از خواب بیدار کرد. سه قاصد مرگ وارد شدند. او را بسوی جوخه اعدام بردند. او رفت و خطوط زیر از او بجای ماند:

      

زندان اوین میعاد گاه عشاق است زندان اوین صحنه رویا روئی اهریمن با دلباختگان پاکی، رهائی، نیکی، عزٌت و نیک اندیشیست. زندان اوین قلٌه بلندِ سرفرازی و افتخار است. اوین یعنی تجلیِ ژرفنای نکبتبار شیاطینِ محکوم به زوال در سیاه  چالهای ظلم. اوین یعنی بوتهِ مقدسِ استقامت. اینجا زندان اوین است





ببین ای دودمان من، که در این ورطه ی ظلمت

چگونه من رسالت رابپای مسلخ جلاد خواهم برد

چگونه با غرور و  عشق خواهم مرد

  واگر تا لحظه مردن پناهی  نیست

و در این شاهراه حادثه بیراهه راهی نیست

آن یک لحظه هم در چشم من گوئی فقط گاهیست

برای من فقط گاهیست، اما  در دل تاریخ  تعبیر گذرگاهیست

و این راهیست کانجا بیشماران آبشارانند

و آنجا آبشاران سربدارانند

ببین ای دودمان من

هوای شهر من،  همچون هوای مرده سلول زندان است

هوا مسموم از نا باوری های شکوه و فرِ انسان است

هوا آلوده از فریاد شیطان است

زمین آبستن تغیرو طغیان است

زمینِ من مرا میخواند اینک تا توان گیرد

صدایم میزند،  من میروم تا سرزمینِ من از این ایثار جان گیرد

ز خون سرخ من اندر خروش سبز، رنگی جاودان گیرد

ز خاموشی من، بایستگی اندر بیان گیرد

فرو پاشد بساط ظلم شیطان را ؛ زمین گیرد ؛ زمان گیرد

جوان میمیرم و راسخ که پیر من تکاپوئی جوان گیرد

ببین ای پیر من اینک تنی زخمی ز شلاق دمادم عازم مرگ است

نگاهم میکند جلاد

 زمین افتادنم در چشم او گوئی که نابودی  یک برگ است

***********************************

و اما تو که جلادی

ببین باران سبز عشق را بر پیکر قندیل استبداد

به چه اسمی بنامم من ترا ای خصم آزادی

تبار من توِ آلوده را هرگز نمیبخشد

تو آن هستی که  میهن، را وطن را، آب و خاک و زادگاهت را

 باستبداد شیطان میفروشی سهل و بی اغماز

ترا ای نسل کش فرزند تو هرگز نمیبخشد

تو بر پیشانیت مهری ز ننگ و داغی از نفرین پدیدار است

اگر تاریخ ما راوی اخبار است

اگر افشاگر و گویای اسرار است

ببین چشمان مردم را که بیدار است

ترا این توده هم هرگز نمیبخشد

خلاف آنچه در قاموس و آئینت فرا خواندی عمل کردی

ترا این مذهب بیهوده هم حتی نمیبخشد

ترا این ریسمان کهنه و فرسوده هم هرگز نمیبخشد

ترا تاریخ ما هرگز نمیبخشد