۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

زندانی



 زندانی
رهایم کن من از این بندو این دیوار میترسم
رهایم کن من از چوب و طناب دار میترسم

من انسانم مرا زین دخمه تاریک بیرون آر
من از تاریکی زندان و زندان دار میترسم

بسر مادر مرا دست نوازش میکشید هرشب
ولی امشـب ازین جلاد  آدمخـوار میترسم

مـن آزاده با فـریاد آزادی طـلب کـردم
بزندانم روان کردی من از آزار میترسم

شنیـدستم بزندانی تـجاوز میکند قاضی
من از این قاضی آدمکش بیمار میترسم

اگر جرم حقیقت گوئی اندر دین چنین باشد
من از این دین و از هر مومن دیندار میترسم

اگرچه در هراسم، زیر بار ظلم چون کوهم
من از مردن نمیترسم، ولی از عار میترسم

بـزندانم چو آئـینه ولیـکن فـاش میگویم
ستم را بر نمیتابم ، من از زنگار میترسم
‏19‏ ژوئن‏ 2014خسرو (آئینه)

هیچ نظری موجود نیست: