۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

از گذرگاه های دور


از گذرگاه های دور
سروده ائی از خسرو (آئینه )
ای هموطن درود
من با پاهای خسته از دورهای دور میآیم
هزاران سال است که در سفرم
ای هموطن بیا و با نسیم سربلند اصالتت
غبار تحقیر را از تن خسته من بزدا
من همیشه اینچنین فرتوت نبوده ام
*************
من مردمی را دیده ام که گهواره های مدنیت را
با ریسمانهای محبت میبافتند تا به شاخه های تنومند بشریت بیاویزند
من در خرابه های شوش، شاهد تولد طفلی بودم
که در بامداد تمدن زائیده شد
و مادری را دیدم که نامش ایران زمین بود
و مدنیت از پستانهای او شراب فرهنگ مینوشید
**************
وقتی درجاده طوفانی زمان
با پای پیاده، سرگردان بدنبال چراغ میگشتم
عابری را دیدم که با کوله باری از اعتقاد
در خلاف جهت و شتابان در حال دویدن بود
پیر مردی با عصائی از تأثر
فریاد زد " آهای چگونه در خوابی و دوان دوان در راه ؟ "
بیدار شو
عابر نشنید و پیره مرد با لحنی تاسف بار گفت
" غم این خفته چند خواب در چشم ترم میشکند"
***********
در جاده ای که بگذرگاه غرور میرسید
مردی را دیدم که شمشیری از عشق را
در غلافی از محبت جای داده بود
شمشیری که میبرید و خون جاری نمیکرد
من مردمانی را دیدم ، با چشمهائی از تحیر
با لبهائی ازثنا
با دستهائی از ستایش
با پاهای خسته و گردنهای فراز
باو که کتیبه آزادی را حکاکی میکرد مینگریستند .
خدایان آنگاه دستمال بلندی ازتقدس را
بدورآیه های زمینی پیچیدند
و آنرا به سر دربشریٌت آویختند
**************
من در تهاجم توهش
نزول سربلندی را در انکار سر بلندان شهادت میدهم
و غرور گمنامان را درخون جان باختگان
و تمنای دلسوختگان را در تحریم سقوط .
کتابی که در تاریکی نوشته میشد
و بشارت روشنائی میداد
چیزی نبود جز یک دفتر پس انداز
که در بانک خون و وحشت
بحساب جاری امامان جهل و جنایت درهم و دینار واریز مینمود
و هروز ورقی به اوراق باطل خود میافزود
***************
تهاجم جهل در جنگ نا برابر توحش با مدنیٌت
باری بس سنگین بود بر دوش فرزندان کورش
و بر گرده نواده گان داریوش
*******************
ای همت والای سربلندان اعصار
ای پویائی فرزندان بابک
ای غیرت بهمن جاذویه
ای نگهبانان تولای فردوسی
آیا هنوز هم از میراث پر صلابتتان نشانه ای باقیست ؟

هیچ نظری موجود نیست: