این من نیم
هم از ازلم آری ، هم در اَبدم جاری
هم از قدمم باری هم حادث بیداری
هم عاشق و دلداده هم شهره به دلداری
این من نیم و اویم از خود نبود سویم
از من چو رها گشتم جز شوق نمیجویم
در راه طلب حاشا ،
با نیت همواری
ای طالب بینائی ای رهرو پویائی
سجاده رها بنما، در بند چه میپائی
تعلیم شریعت کی ,
ره برده به بیداری
تا دل نشود صافی ، از عشق نشد کافی
با رشته اوهامت ، در پرده چه می بافی
در
معرفتش ره نیست اندیشه طراری
باید شوی از من پاک , درکٌشتن من چالاک
در راه حقیقت کی ، باشد ز سر و جان باک
سر در قدمش
بگذار ، جان در ره سرداری
از من چو شوی غافل , بیگانه ز آب و گل
انـوار اهـورائـی در دل کندت منـزل
پنهان شودت
پیدا ، گر کاشف اسراری
هر قطره شود دریا , بی ساحل و پر غوغا
دریا شودت قطره , در فسحت بی همتا
گر نـفس رها
کردی ، آئـیـنـه پـنـداری
خسرو(آئینه)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر